نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آدرنالین خونش بالا بود و به سرعت قدم برمی داشت:" حسابتونو می رسم! حساب هردوتونو!... ازخودراضیای از دماغ فیل افتاده!... فکر کردین کی هستین!؟ یه مسئله حل کردن، فکر می کنن نسبیت انیشتنو کشف کردن!... حالی هردوتون می کنم!" هنوز داشت با عصبانیت، در درون سرش، بر سر باران و رامیس، فریاد می زد که صدایی در کنارش، تمرکزش را برهم زد:" منم ازشون خوشم نمیاد!... خیلی خودشونو واسه اساتید، شیرین می کنن!" نگاهش کرد، دخترک نگاهش به جلوی پایش بود تا حالا که با این سرعت، راه می رفتند، پایش به جایی گیر نکند و زمین نخورد. شراره فکر کرد که یک هم پیمان یافته است! برای زمین زدن باران و رامیس، هرچقدر بیشتر بچه ها را با خودش همراه می کرد، بهتر بود! اصلاً این دقیقاً کاری بود که باید انجام می داد. او باید آن دو را تنها و منزوی می کرد و به هردویشان می فهماند که این راهی که در پیش گرفته اند، نتیجه ای غیر از نفرت اطرافیانشان ندارد. کمی قدم آهسته کرد تا دخترک بتواند، راحتتر پا به پایش بیاید؛ اما کنترل کردن تن صدایش، همچنان برایش سخت بود، با صدای بلند آمیخته به عصبانیت، گفت:" خوبه حالا خودش جزوه شو داد بمن! وگرنه دیگه چکار می کرد!؟... دارم فکر می کنم جزوه شو داد بمن، که به استاد بگه کارش خیلی درسته و بقیه از روی دستش می نویسن!" دخترک نگاهش کرد و لبخندی زد:" آره، منم همینطور فکر می کنم!... وگرنه، جلسه اول و اینهمه قیافه و ادعا!؟" عجب زوج مناسبی! گاهی زندگی حیرت زده ات می کند که آدمهایی با هدف مشترک، چگونه خود را با یکدیگر وفق می دهند تا به خواسته شان برسند! شراره، باز هم از سرعتش کم کرد. هنوز هم اخمهایش درهم بود، اما اکنون احساس آرامش بیشتری می کرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 102
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

به آرامی سپیده را در میان بازوهایش گرفت و به سینه اش فشرد، صدایش مهربان و ملایم بود:" عزیزم! می دونی که دارم به حرفات گوش می دم، اما نمی دونم واقعاً قضیه چیه!" سپیده نیز دستهایش را دور تن او حلقه کرد و سرش را به میان سینه او فرو برد، به طوریکه صدایش به صورت خفه ای به گوش می رسید:" رامیس، امروز با یه دختره تو کلاسشون آشنا شده؛ اینقد دوستش داره که به خاطرش با آمیتیس، دعوا کرده!... نمی خوام!" آرش با مهربانی سر سپیده را نوازش کرد، واقعاً گیج شده بود و نمی دانست باید چه چیزی به سپیده بگوید تا مشکلش حل شود. سپیده سرش را بلند کرد و به چشمان نگران و مهربان آرش چشم دوخت، شیطنت از چشمانش می بارید:" اسم دختره بارانه؛ باران به خاطر رامیس، امروز جلو همه کلاسشون واستاده!... من بارانو هم می خوام!" آرش متحیر نگاهش کرد! این زنها، عجب موجودات عجیب و پیچیده ای بودند! یعنی واقعاً خودشان می فهمیدند، چه می خواهند و چه نمی خواهند!؟ یا خودشان هم مانند مردها، از رفتارهای خودشان متحیر می شدند و گیج می شدند و نمی فهمیدند اکنون چه باید کرد! آرش در سکوت، فقط به سپیده نگاه می کرد و حرفی نمی زد. سپیده دستی به گونه های سرخ و سفید مردانه اش کشید:" به حرفام گوش می دی؟!" آرش با تردید جوابش داد:" آره!... اما... می شه درست بگی قضیه چی بوده؟!" و سپیده آنچه از رامیس شنیده بود، برای او بازگو کرد؛ البته در انتها تنها اضافه کرد:" بعدازظهری هم انگار رامیس با آمیتیس، به خاطر باران دعوا کرده ولی منم نفهمیدم، دقیقاً چه اتفاقی افتاده!" و آرش فکر می کرد که مسلماً این باران، آدم جالبی است! بیخود نبود که این دخترها به خاطرش، عجیب و غریب رفتار می کردند؛ اما اکنون او با همسر خودش چه باید می کرد!؟



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

سپیده، پس از شنیدن اتفاقات آنروز، کمی آرامتر شده بود. آرش، میز غذا را جمع کرده بود و بر روی مبل، لم داده بود و روزنامه می خواند؛ سپیده نیز به او چشم دوخته بود و به حرفهای رامیس، گوش می داد. چقدر به نظرش اسمهای باران و شراره، آشنا می آمد! این دو اسم را کجا شنیده بود!؟... آهان! همان دو نفری بودند که وسط کلاس داستان نویسی، وارد کلاس شدند و .... باران، همان بود که به جز اول کلاس، تا انتها، حتی کلمه ای بر زبان نراند! اما این با آن آدم فعالی که رامیس از او تعریف می کرد، خیلی فرق داشت! سپیده نیز دلش می خواست، باران را ببیند و از شخصیت او سر در بیاورد! این افکار، مانع از آن شدند که سپیده، جریان دعوای رامیس و آمیتیس را بشنود، اما این مسئله آنقدرها هم مهم نبود! آمیتیس، دختر پرافاده ای بود که هیچگاه به سپیده، احترامی نمی گذاشت؛ اما باران به نظر آدم جالبی می آمد! برای سپیده در آن لحظات، باران شخصیتی مرموز و دوگانه بود! کمی شبیه آنچه رامیس تعریف کرده بود و کمی شبیه آنچه در کلاس داستان نویسی دیده بود؛ البته اینها دلیل نمی شد که او اجازه دهد، باران، رامیس را از او برباید! اما در عین حال، بدش نمی آمد، با باران نیز آشنا شود! شاید او هم می توانست دوست خوبی برایش باشد!

مکالمه تلفنی رامیس و سپیده که به پایان رسید، رامیس به تختخوابش رفت و به زیر پتو خزید. سپیده، هیچکدام از حرفهای آرامش بخشی را که او انتظار داشت، به او نزده بود! درواقع، سپیده به طرز عجیبی، ساکت بود! اصلاً به حرفهایش گوش داده بود؟! فردا صبح، کمی زودتر به دانشگاه می رفت، تا قبل از کلاس فیزیکش، او را ببیند؛ چرا سپیده، آنقدر عجیب رفتار کرده بود؟!... دیگر حوصله ای برای مرور درسهای آنروزش را نداشت! خوابیدن خیلی بهتر از درس خواندن بود! فردا با انرژی و حوصله بیشتری، به سراغ علم و دانش می رفت.

سپیده به کنار آرش رفت، هنوز با افکار خودش کلنجار می رفت:" آرش! یه کم بخز!" آرش، کمی بر روی مبل جا به جا شد و کامل بر ان دراز کشید و سرش را روی کوسن گذاشت و بازویش را برای سپیده دراز کرد تا سرش را بر روی آن بگذارد. هنگامیکه سپیده در آغوشش دراز کشید و سرش را بر روی بازوی او گذارد، آرش، ساعد دستش را بالا آورد و با آن بقیه روزنامه ای که به دست دیگرش بود را در دست گرفت و به خواندنش ادامه داد. سپیده، همانطور غرق در افکارش پرسید:" آرش!... چرا رامیس، یکیو که تازه امروز ملاقات کرده، بیشتر از من دوست داره!؟" آرش، روزنامه را پائین آورد و به سپیده نگاه کرد؛ پس قضیه این بود که سپیده را تا این حد عصبانی کرده بود! حالا او چکار می توانست بکند!؟ آن دو برای زمانی طولانی، رامیس را می شناختند و او در حل مشکلاتشان، کمکهای بسیاری کرده بود. آرش، همواره او را دوست و همراه خوبی برای سپیده دیده بود؛ اما این رفتاری که سپیده می گفت از رامیس بعید بود! رامیس، منطقی تر از این حرفها بود! به علاوه، سپیده هم دختر فوق العاده خوب و مهربانی بود، امکان نداشت، رامیس، کسی را به این راحتیها، جایگزین او کند. شاید سپیده، مسئله را اشتباه متوجه شده بود، آهی کشید و پرسید:" رامیس گفت که یکیو بیشتر از تو دوست داره؟!" سپیده نگاه سرزنش آمیزی به او کرد:" به نظرت رامیس، آدمیه که بیاد چنین حرفی بزنه!؟" پس درست حدس زده بود: سپیده از حرفهای رامیس، اشتباه برداشت کرده بود، اما اکنون چگونه باید این را به او می گفت که عصبانی نشود و جنجالی به پا نشود!؟ برای لحظاتی فکر کرد اما چیزی به ذهنش خطور نکرد! به طور کلی از عکس العمل سپیده، هراس داشت؛ پس از مدتی به آرامی گفت:" نمی دونم!" و دوباره روزنامه اش را بالا آورد و مشغول خواندن شد! سپیده از رفتار آرش، حرصش گرفته بود، با حالتی اعتراض گونه گفت:" آرش! دارم باهات حرف میزنما!" و چنگ انداخت و روزنامه را از دستان او بیرون کشید و به روی میز کنارشان انداخت. آرش کمی نگاهش کرد؛ بفرمائید، او هیچکاری انجام نداده بود که مبادا اشتباه نکند و در آخر هم، همه چیز، اشتباه از کار درآمده بود! چرا همیشه اوضاع همین بود!؟



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 71
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

موهایش را به درون کلاه حمامش فرو کرد تا خشک شوند؛حوصله سشوار کشیدن آنها را نداشت: گرسنه اش بود، قصد داشت به سپیده تلفن بزند و نگاهی بر روی جزوه های آنروز بیاندازد؛ دیگر وقتی برای رسیدگی به ظاهر خودش را نداشت؛ اهمیتی هم نداشت! بعد از انجام دادن اینکارها، قصد داشت ، بخوابد و تا فردا صبح، قرار نبود کسی قیافه اش را تحمل کند!

بعد از آنکه شامش را خورد، گوشیش را برداشت و به اتاق لباسش رفت. آمیتیس و رامیس، هنگامیکه درون اتاق خوابهایشان بودند، صداهایی را که از اتاق خوابهای دیگری می امد را به خوبی می شنیدند، اما زمانیکه یکی از آنها به درون اتاق لباسش می رفت، دیگری از اتاق خوابش، دیگر چیزی نمی شنید. هر دو در اتاق لباسشان، احساس می کردند که امنیت حریم خصوصیشان، بیشتر حفظ می شود و در آنجا، احساس آرامش و راحتی بیشتری می کردند. اکنون رامیس قصد داشت درباره باران با سپیده حرف بزند و به هیچ وجه، دلش نمی خواست آمیتیس، صدایش را بشنود یا چیزی در اینمورد بداند.

شماره سپیده را گرفت و گوشیش را بر روی اسپیکر گذاشت و بر روی مبل جلوی آینه اتاق لباسش نشست. بعد از شام، کمی انرژی گرفته بود و تصمیم گرفت، کمی سر و وضعش را سامان دهد و مشغول شانه زدن موهایش شد. پس از چند بوق، صدای سپیده در اتاق پیچید:" الو!"

- سلام، خوبی؟!

- سلام، مرسی، تو خوبی؟!

رامیس با آرامش جواب داد:" مرسی، خوبم!... آرش چطوره؟!" سپیده نگاهی از روی محبت به آرش انداخت که در طرف دیگر میز شام، مشغول خوردن غذایش بود:" آرشم خوبه! سلام می رسونه!" و آرش به رویش لبخند زد.

- سلام رسون و سلام کننده هر دو سلامت باشن!... چکار می کنی؟!

- داشتیم شام می خوردیم!

- عه!؟ پس من بعداً زنگ می زنم!

سپیده با مهربانی گفت:" نه، بگو عزیزم!... تو معمولاً این وقت شب زنگ نمی زنی!... چیزی شده!؟" رامیس، کمی احساس شرمندگی می کرد و فکر می کرد، مزاحم سپیده شده است:" ولش کن، بعداً هم می تونم برات بگم!... فردا کلاس داری!؟"

- آره، دارم، هفت و نیم صبح کلاس دارم!... بگو دیگه، اذیت نکن!... اینجوری کنجکاوم کردی، تا فردا همه ش باید فکر کنم تو چی می خواستی بگی!

رامیس، لبخندی زد؛ گاهی اوقات از این کنجکاوی مهارنشدنی سپیده، خوشش می آمد، احساسی که خودش، هیچگاه نداشت:" حالا شامتو بخور، من دوباره زنگ می زنم!" سپیده با بی تابی گفت:" دیگه شام هم نمی تونم بخورم!... بگو ببینم چی شده!" رامیس تسلیم شد، فقط نمی دانست چگونه شروع کند:" اووم!... راستش امروز با یکی تو کلاسمون دوست شدم! اسمش بارانه!... خیلی خانومه!... خیلی دوسش دارم!... اما یه سری اتفاقات افتاد که می ترسم دوستیشو از دست بدم!" واقعیت این بود که بعد از مکالمه خیالی ای که با سپیده تجسم کرده بود، دیگر از از دست دادن باران، نمی ترسید؛ اما خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد در واقعیت هم، آن جملات آرامش بخش را از زبان سپیده  بشنود. سپیده لحظه ای تأمل کرد و بعد آرام پرسید:" می ترسی دوستیشو از دست بدی؟!" رامیس خیلی ساده جواب داد:" آره! آخه برام خیلی ارزشمنده!" سپیده ناراحت شده بود! رامیس هیچگاه از از دست دادن کسی نمی ترسید، حتی از از دست دادن سپیده! و چه معنایی داشت که دوستی با باران، برایش خیلی ارزشمند بود!؟  مگر دوستی با سپیده برایش ارزشمند نبود؟! این دخترک باران، چه ویژگی خاصی داشت که رامیس او را به همه ترجیح می داد!؟:" چه جور دختریه این باران؟!" رامیس، متوجه ناراحتی و دلخوری خفیفی که در صدای سپیده وجود داشت، نشد؛ تنها مضمون سؤال برایش مهم بود و اکنون تمام ذهنش درگیر آن بود که جواب را بیابد، بنابراین قسمت هشداردهنده تن صدای سپیده را از دست داد:" اووم!... خب، خیلی مهربونه!... خیلی هم فهمیده س!... باانصافه!... شجاعه!... طرف حقو می گیره!... " سپیده اجازه نداد ادامه دهد:" تو یه روز، اینهمه چیزو از کجا فهمیدی؟!" چرا واقعا رامیس، دلخوری صدای سپیده را نمی شنید!؟ چرا گاهی ذهنش، تنها در یک بعد، کار می کرد و اطلاعات دیگر را تنها ذخیره می کرد!؟ با همان آرامشش جواب داد:" گفتم که، امروز یه سری اتفاقات تو کلاسمون افتاد!... قبلشم حس خوبی بهش داشتم، ولی اون اتفاقات موجب شد، بفهمم که چقد ماهه!" رامیس، چهره سپیده را نمی دید، اما آرش با نگرانی، به سپیده چشم دوخته بود که لحظه به لحظه، عصبانی تر می شد. او به خوبی می دانست که این حالت همسرش، عاقبت خوبی ندارد! او نیز دیگر شام نمی خورد و با خودش در کشمکش بود که برخیزد و گوشی را از سپیده بگیرد و از رامیس بپرسد، قضیه چیست و جریان را به گونه ای سر و سامان دهد، یا صبر کند تا سپیده، مکالمه اش تمام شود و خودش همه چیز را برایش تعریف کند! از هر دوی این حالتها و عصبانیت سپیده که در هر کدام به شکلی، قسمتی از آنها بود، می ترسید. اما رامیس، غافل از همه اینها، با آرامش و آسودگی خیال، در حال دامن زدن به حس حسادت و عصبانیت سپیده بود:" راستش باید همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم تا متوجه شی!... امروز بعد از ظهر، به خاطرش با آمیتیس، دعوام شد، برا همین زنگ زدم به تو، تا باهات حرف بزنم، اما سر کلاس بودی!..." سپیده، تقریباً به نقطه انفجار رسیده بود، با حالتی بهت زده پرسید:" به خاطرش با آمیتیس، دعوا کردی؟!"

- آره! می دونی که... آمیتیس، بعضی وقتا خیلی غیرمنطقیه!

در اکثر مواقع، سپیده با رامیس موافق بود که آمیتیس بسیار غیر منطقی، ازخودراضی و پرافاده است! آخر آمیتیس، سپیده را یک آدم سطح پائین بدبخت می دانست که پسری بسیار بالاتر از خودش را تور کرده بود! و برایش احترام چندانی قائل نبود!اما استثناءً این دفعه که رقیبی برای دوستی عمیق و عاشقانه اش با رامیس، پیدا شده بود، سپیده فکر می کرد که احتمالاً...، نه،... یقیناً حق با آمیتیس بود!

در آن لحظات، سپیده به شدت تمایل داشت، باران را از چشم رامیس بیاندازد و رامیسش را تمام و کمال پس بگیرد، اما چگونه!؟ باید راه حلی پیدا می کرد. سعی کرد خونسردیش را حفظ کند و قدم به قدم جلو برود. آرش، عصبانیت را در چهره او می دید و متحیر بود او چگونه صدایش را کنترل می کند:" خب، تعریف کن ببینم؛ امروز چه اتفاقایی افتاده!؟" و رامیس بی خبر از همه جا، شروع به بازگو کردن ماجرا کرد!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 76
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

در حالیکه در مسیر دو میان درختان به آهستگی می دوید، در افکار خودش غرق بود. مکالمه ای که احیاناً دو ساعت دیگر با سپیده داشت را در ذهنش، تصور می کرد:

سپیده از او می پرسید:" حالت چطوره؟!" و او جواب می داد:" اعصابم خرابه!" و سپیده می پرسید:" چرا عزیزم؟!" و او جریان آنروز را از ابتدا تا انتها برایش تعریف می کرد؛ از همان لحظه اولی که باران، توجهش را جلب کرده بود تا همین چند دقیقه پیش که آمیتیس، اعصابش را خراب کرده بود؛ و بعد به سپیده می گفت:" نمی فهمم چکار کنم!... به باران همه چیزو بگم یا یه راهی پیدا کنیم ازش مخفیش کنیم؟!" و سپیده هم با مهربانی جوابش می داد:" یادته من و آرش، اوایل زندگی، دعوامون شده بود؟!... اگه از همون اول همه چیزو بهش گفته بودم و خواسته هامو براش مشخص کرده بودم، اصلاً اینقد دعوا نمی کردیم!... معلومه که باید به باران همه چیزو بگی!... اینطوری که تو ازش تعریف می کنی، آدم فهمیده ای به نظر میاد! درک می کنه!... اگرم نکرد، معلوم میشه، اونقدرام که تو فکر می کردی، آدم عاقل و خوبی نیس و ارزش چندانی نداره!... حدأقل تکلیفت معلوم می شه و اینقدر تو فکر و خیال و اضطراب زندگی نمی کنی!" رامیس می اندیشید که عاشق سپیده است، حتی در تصورات و فکر و خیالش!... زمانیکه بعد از یک و نیم ساعت دویدن، به اتاقش برگشت تا دوش بگیرد، اعصابش آرام شده بود و احساس سبکی می کرد. هنوز هم تصمیم داشت به سپیده زنگ بزند، اما تصمیمش را نیز گرفته بود؛ فردا صبح، اولین کاری که می کرد، این بود که همه چیز را به باران می گفت.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 67
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد